خاطرات - بخش دهم
 
 
 

   - خاطرات - بخش دهم


 بی«تَذ کِره»در بلادِ حیرت

 

همراه «سید حمدان» (1) از روبه روی گمرک آبادان سوار بلمی شدم که مسافران جزیره ی«صلبوخ»(مینوی بعدی) را به خانه شان می بُرد.زنانی که برای فروش شیره ی خرما و بادبزن و درپوشِ حصیر بافتِ کوزه و«حبّانه»(ظرفی از جنس کوزه و بزرگتر) تولیدات جزیره شان به علاوه ی صابون«الجمال» ، «عبایه و شیله» ؛ «چفیه عگال»وارداتی ازعراق و«میل پا»ی زنانه ی نقره ی دستسازِ«صُبّی»های (2)عراق ، هرروزصبح به آبادان می آمدند و ظهر بر می گشتند. در میان آنان ، چندین زن عراقی هم بود که مرزی بین ایران و عراق  نمی شناختند و اگر دست میداد ، به همان راحتی آن سوی شط  ، به عقد آبادانیِ خواستارش درمی آمد.عکس ش هم صادق بود ، چه بسیار مردان عراقی که هسر آبادانی داشتند.(3)

 

بلم که به پوزه ی جزیره رسید سیّد حمدان گفت، «نگاشون نکن و با سرو چشم دو امنیه ئی را نشان داد که لب شط باتفنگ کلّه پا شدشان قدم می زدند.سید و بلمچی ، دستی به «سلام» بلند کردند و «خدا قوّوت»ی شنیدیم.

از «نهرسادات» که رد شدیم ، «زایر عاشور»(پسرعموی پدرم) منتظرمان بود.پیاده شدیم.بلم به راهش ادامه داد و دیدم که عرض شط را به سمت عراق طی کرد.بعد از خورن ناهار وچای، با بلمی دیگر که پراز تورماهی گیری بود در مسیر بلم پیشین پارو زدند.
باید می گفتم که تقریبا ده ساله بودم و بنا بود  برای اولین باربه بصره بروم و منتظر پدرم بمانم که به قصد زیارت «عتبات»می آمد.
بلم به نهری وارد شد و هیچ«شُرطی» ورود ما را ندید.به ماهی گیران کمک کردیم که تورهاشان را از بلم خارج کنند.
اتّکایم نخسست  به خبره گی سید بود ــ که هفته ئی دو سه بار این مسیر را می رفت و به سلامت میرسید و بر می گشت ــ  و دومین ش «جنسیه »یِ عراقیم بود ، متعلق به نوه ی دخترعموی پدرم که همسر عراقی داشت.به مرضی مرده بود و ارث «جنسیه»اش ، به من رسیده بود که دو ملیتی شده بودم و باید دو جا خدمت نظام می کردم.
از کناره ی نهر حدود یک کیلومتر پیاده رفتی م
تا رسیدیم به جاده ی اسفالته ئی که دهانه ی «فَو»(4)را به بصره می رساند.شاید نیم ساعتی بیشتر طول نکشید اما بیش از ده ساعت شد تا « شورلتِ پیکاب»ی پیدا شد.
جلو پای ما نگه داشت. اول من سوار شدم و کنار پیر زنی جا گرفتم و سید بغل دستم نشست و بعد از سلام اختلاطی آغاز کرد که گوئی نیمه کاره قطع شده بوده و حالا از سر می گرفت.(چون با بسته گان عرب زبان و همسران عراقی شان معاشر بودم وبا چند بچه عرب محله مان آن قدر کل کل کرده بودم ،که می فهمیدم  از روزمره گی می گویند.)
شاید نیم ساعت بعد به«ابوال خصیب»(5)رسیدیم و پیاده شدیم وبه خانه ی مادرِ ــ ناتنی ــ  ثبت شده در «جنسیه ام رفتیم (دختر عموی پدرم بود).
دو کیلو پسته و پنج کیلو برنج «دمسیاه صدری»سفارش داده بودند که تحویل دادم و هر چه سید چانه زد که باید قبل از غروب ، بصره باشیم ، کار ساز نشدو جواب شنید که فردا هم قبل از غروب دارد و ماندگارشدیم.
بعد از صبحانه رضا داد که:« به شرطی که به عمّه ت  قول بدی که برگشتنا م یه شو پیش مون بمونی» (همه ی دخترعموهای پدرم را «عمّه»صدامی کردم و پسرهاشان «عمّو»شده بودند.)
بعد گفت:« آها یادُم ئومد ، ئی دو تا دسمالِ یکی شه میبندی به ضریح اَبِل فضل و یکی شم ، سیدسشهدا »(با این که بیش از بیست سال بود که همسر وبچه های عراقی داشت، همچنان لهجه ی «دشتسّونی»
 ش را حفظ کرده بود)
 

راه افتادیم و به «جِسِراُبو فُلوس»(6)نزدیک می شدیم که یادم آمد که سید گفته بود:: «وقتی به «شُرطی ها»(7) رسیدیم ، حتا عربی هم حرف نزن، که لهجه ت  لوومون می ده»

خودش پیاده شد و با  دو تا شُرطی گپ دوستانه زد و به هر کدام یک «کوکا» داد که لبه ی نیم« دینار»ی ش هم پیدا شد. «سینالکو»ئی هم به من رسید ، که تا آنروز نچشیده بودم. چنان پرگاز که اشکم را در آورد.پیاده که شدیم از سید پرسیدم ،« به شرطییا پول دادی ؟»گفت ، «مگه نمی دونی اسم پل شون آبو فلوسه ؟خُب فلوس م یعنی پول . دیگه پرسیدن نداره ، باید پولتِ بدی ، تا رد بشی!»
به «عشّار»(بلوار ساحلی بصره)رسیدیم و پیاده و سوار اتو بوسی شدیم که به محله ی«کُوّاز» می رفت و منزل یکی دیگر از عمه هایم ، همان جا بود. (آن روزها بندری آباد تر و پر رونق تر از آبادان و خرمشهر و... بود.  بازارش پر مایه تر همه چیز، چه تولید داخلی و چه خارجی بسیار ارزان تر از آبادان بود. بعد از ظهر ها که همه از کار می آمدند ، سفره ی گسترده ی«مُضیف»(مهمانخانه) عمه گوئی برای چندین مهمان غریبه و محترم گسرده باشند.هیچ روزی بی گوشت و مرغ وماهی نبود وگاهی هردو و حتا هرسه کنار هم لمیده بودند.با انواعی گوناگون ازترشی ومربا  «بارد»(نوشابه)های رنگین و «کُبّه» (8) و دو نوع پنیر که یکی شان را هیچ جاندیده بودم « جبن گصایب»(قصایب) بود ــ که عینهو گیسهای بافته بود ــ و دو سه نوع دولمه که زحمتِ کار دو سه ساعته ی عمه ودخترش و وخدمت کاری بود . پدر و دو پسر خانواده کارمند شهرداری بودند و اغلب اوقات بچه ها به نوبت و گاهی با هم در زندان ها «آب گرم می خوردند».
بیشتر کالاها و ماشین آلاتی که حتا برای ایران می رسید، وارد آن بندر می شد و بعد از چند روز و ماه به دست ما می رسید.مثلا سالی که بیش از ده واگن مسافری از« سویس» به مقصد ایران رسیده بود ،چندین ماه مانده بود و کارگران گمرک بصره به تلافی مشکلی که با کار فرما ها داشتند ، تمام شیشه هی شان را شکسته بودند که مایه ی کدورت سیاسی شد.
چه بسیار بودند کسانی مثلِ «احمد»بچه  محله ی خود مان که بارنویس شرکت نفت آبادان بود و سالی جمعا پنج شش ماه آن جا کار می کرد .
آنروزها حتا حیرتِ منِ د ه پانزده ساله را بر می انگیخت که چرا باید یک «دینار » را بیش از بیست تومان خرید.سالهای بعد حیرتم بیشتر شده بود که می دیدم ، حقوق و در آمدشان از پدران ما بیشتر، اما همه چیز فراوان تر و ارزان تر بود. عجب تر آن که وقتی همزمان دانشجو و معلم بودم در قطار با معلمی عراقی چنان  آشنا شدم که به تک اتاقه ام در «نخلستان بریم» ــ که از دوستی اجاره کرده بودم ــ دعوتش کردم.وروزهای بعد ، دانستم که تقریبا سه برابر ما حقوق و مزایا دارد که عام بود و خاص کسی نبود.
 

 بعد از ظهربود که در «کواز» پیاده شدیم و حیران شدم که چه وقت اذان است. سید گفت ،«مسجد «سنّی» هان و اذونِ نمازعصره شونه»

در زدیم و عمه خودش در را باز کرد و زد زیر گریه  و بی هیچ احوال پرسی و دعوت از سید ،بغلم کرد و می بوئید وبه فارسی ناقصی از «بویِ کُکاش»(بوی برادر) می گفت.
طول کشید تا احوالمان بپرسد و جویای حال غایبین شود.سید ساعتی بعد  می رفت و فردا پدرم را می دید.( با همه ی اطمینانی که پدرم به کارش داشت ، قرار گذاشته بود که دست خط کوتاهی از رسیدن بی درد سرم را دست سید بدهم، با این اشاره که:«کُکاش،  بهزه خودشه!»(برادرش بهتر از خودش است)که  سید را به لبخندی واداشت.
شوهرِ «عمه زبیده» ،عراقی بود و در«بلدیه ی بصره»سمتی داشت و توانسته بود برای دو پسرش«سامی و سلام»کار های مناسبی دست وپا کند«سلام» با سمت«معاون الاوراق» مشغول بود و سرنوشت عجیبی داشت. زمان «ملک فیصل »به اتهام «چپ»بودن زندانی بود و با کودتای «عبدالکریم قاسم»آزاد شد.با سقوط او دو باره به زندان افتاد و این بار برادرش سامی را هم گرفتند.در دوره کوتاه آزادی ش به آبادان آمد و با یکی از مامورین گمرک در گیر شد و چون دو دندان طرف شکسته بود شش ماه در زندان اهواز گذراند.بعد از آن که ایرانی های مقیم عراق را «صدام»بیرون کرد ، شامل حال همسران مردان عراقی نشد و آنان ماندگار شدند.(9)
اغلب روزها پیاده یا سوار بر دوچرخه یا در اتوبوسی ، شهر را همراه بچه های خویشانم تماشا می کردم.روزی تنها بودم و در کافه ئی «دندرمه»(10)می خوردم ، شرطی تنومندی پیش آمد واحوالم پرسید. از لهجه ام مشکوک شد و گفت باید با من بیائی. با ترس ولرز راه افتادم. از جلو همان آرایشگاهی رد شدیم که بارها با سامی  و پدرش آمده بودم و می دانستم که صاحب دکان مرا می شناسد.دکان را نشان دادم وخواهش کردم که وارد شویم.گویا سلمونی ، لحظه ئی پیشتر ما را دیده بود که بیرون آمد و شرطی را دعوت به نشستن کرد و جریان را پرسید.  در حالی که کنارشرطی نشست و برخاست ، چیزی در گوشش زمزمه کرد و چیزکی در جیبش تپاند.مشکل حل شد و مبلغی به حساب سامی نوشته شد.
 

روزی دیگر روی پل «اُبو ساعه»( پلی با برج ساعت ) گذر می کردم و پیرزنی عصا زنان در شلوغی قصد گذر از عرض خیابان داشت . پیش زفتم بی پرسو جو عصایش را گرفتم و راه افتادیم. بعد از طلب سلامتی برایم ، اسم و سنم را پرسید. وسط خیابان گفت،« ولم کن نمی خوام » به هر سختی بود گذرش دادم اما مدام از«عجم و حرامی»(8) گلایه می کرد..

 

پدرم در لباس کامل عربی وارد خانه ی عمه شد. و دو روز بعد مرا به بازار «زُبیر»برد و برایم دشداشه ئی سفید و جفتی نعلین بند انگشتی و چرمی دست دوز خرید تا برای سفر نجف» آماده باشم.(تا آن روزبا همان شلوار وکفش و پیراهنم می گشتم) البته از خربزه ی شیرین و خوشبوی زبیر، نمی توان نخورده گذشت. خلاف لهجه ی رسوای من ،پدرم  چنان با لهجه واصطلاحات خاص عراقیان سخن می گفت که گوئی متولد وبزرگ شده ی بصره باشد. عمه  می گفت, « کوکام کل عبدوللا ، زبون عربی ش پکّه ی پَکّن»(صد در صد عربی)

 

با بدرقه ی دو تا از عمه ها  و درخواست «التماسِ دعا»از آن ها و «محتاجِ دعا»از بابا و«اجابتِ حاجت»با خدا بود .

سواراتوبوسی شدیم و راه افتادیم. بیشتر راه بیابان بود و گاهگاهی چند نخلی بیش نبود.
 به «ناصریّه» رسیدیم که پدرم «ناصریه المنتفج»ش می خواند. جائی سرسبز و پر وپیمان بود.
از دورکه گنبد و گلدسته های براق «نجفِ اشرف» را در تابش آفتاب دیدیم گوئی سرابی می نمود که در هُرم گرمای دشت ، میلغزید و محو و پیدا می شد.
رسیدیم و خانه ی یکی از«خدّام»حرم رفتیم که برادر، شوهرِعمه بود.پدرم جز نماز و زیارت کاری نداشت.
روزی در قهوه خانه ئی نشسته بودیم . پدرم «چای هامُز»(چای تُرش) می خورد من «میراندا» ی  عراقی . نا گهان چشمم به «سعدونی» ها افتاد (از فوتبالیست های کارگر) که با برادرشان «محمد» رفیق بودم.با این که هنوز یک ماه از دوری شهرم نگذشته بود چنان خوشحالی کردم که بی هوا وغیر محتاط ، دنبالشان دویدم و صدا شان کردم. حیرت آنان ، بیشتر از شادی من نبود.
 پدرم بعضی شب ها بعداز رُفت و روب حرم برمی گشت که خواب بودم.
روزی در صحنِ حرم و کنار ناودانی از طلا در سایه نشسته بودیم به نظاره ی زوّارهائی که سراسیمه و پر سر و صدا می گذشتند.پدرم به ناودانی طلا اشاره کرد و گفت ،« ده دوازده سال پیش خونواده ئی پاکسّونی همه ی خرج سفرشون ، به غارت رفته بود و  از کسی ، طلب کمک نکردن  و شو که شد، کنار همی ناودون گرسنه خوسیدن ،که  تیفونی درمی گیره و تکه ئی از ناودون کنده می شه و روشون می افته. همی «زایر خِدِر» که خونه شون هسّیم ئومده و ناودونِ برداشته و سرِجاش  گذاشته. شب حضرت به خوابش میات و می فرمان ، فردا به قیمت طلاش ، پولی به همون خو نواده بدین» آهی کشید و اشک هایش را پاک کرد و مرا درحیرت گذاشت و به نمازِحاجتخواهی ایستاد.
روزبعد عده ئی زواراصفهانی ــ که جواز سفر داشتند ــ را تحریک کرد که ،«هرکی پیاده به زیارت «بقیع» کوفه بره ، اجرش سه برابرِ زیارت نجفه . پذیرفتند و راه افتادیم . هر چه پیشتر می رفتیم، جماعت« آب می رفت» و صف کوتاه تر می شد. وقتی رسیدیم ، از آن بیست  سی نفر ، هفت  هشت تن بیشتر نبودیم.
 

دو روز بعد ، پدرم پیش از اذان صبح، برای کسب اجازه ی مرخصی به حرم رفت و با بغضی در گلو برگشت و همانروز قرار شد،راهی «کربلای پُر بلا» شویم.

صبحانه مان باقلای گرم و روغنی از کره ی آب شده بود.مثل کله پزی اول نان مان را در کاسه ئی خُرد کردیم و کمچه ئی پر از آب مَشت و مایه دار و پر از فلفل های سُرخ شناور، ریخت روی نان ها و تلیت ی «تیار شد».دو تا پسر بچه نشسته بودند  وعین کار خانه ی مغز کُنی  پوست باقله ها را می کندند و در هاونی چوبی مُشت و مال  می دادند «گوشت کوبیده» ی بی گوشتی فراهم کرده روی تلیت ما ریختند.از باقله فروش که نشان نزدیک ترین گاراژ را گرفتیم ،شرطی خوش روئی پیش آمد  و گفت در خدمتم ، خودم می رسانم تان . ترس از نداشتن «تذکره» و گرفتار شدن همه ی مزه ی خوش را از دماغم بیرون کشید.پدرم نارضا ، سر به نشان رضا جنباند و سوار جیپش شدیم. دیگی که جلو پایش بود نشان داد و و گفت صبحانه ی همقطار ها را می دهیم و بعد.
رسیدیم و پرسدند ، چای یا قهوه نمی خورید؟ پدرم گفت «نعمُ الله»(خدا برکت دهاد، یا ممنون) قاشقی پر از شکر در استکان کمر باریکم خالی کردند و همش زدم ،ام با این همه ، تلخی ترسی که باقی بود را نپوشاند و همچون «منییزی»(11) سر کشیدم. به گاراژ رساندمان و با راننده کلامی چند گفت و سفارش مان کرد و گفت ،لازم نیست کرایه بدهید. پدر تشکر کرد و گفت، ما زوّاریم ، باید راننده راضی باشد.گفت ،پرداخته ام.
(با خودم گفتم «این به آن  دَر» ، پیشداوری پیره زن را می گویم!)
 

 

 

 رسیدیم و با زهم در حیاط دراندر دشتی ، زوّارنشین رختِ مختصرِ اقامت افکندیم.اولین نماز مغرب و عشاء را در حرم و به امامت «آیت الله نجفی » (شاید) و در معیت پدر، خم و راست شدم. نیمه های  سومین  شبِ اقامت، از خارش و دردی در کمر خوابم نبرد. صبح پدرم برای نمازو زیارت رفته بود.حس کردم چنان کمرم داغ و متورم است که کمترین حرکتم  ممکن است باعث تر کیدن کورکی شود که زیر دستم به بزرگی گردوئی شده بود. به قول گفتنی «ننه ی بچه های زایرشریف» ــ یکی از خُدّام حرم  ــ که پدرش «قُمشه ئی » بود ، به دادم رسید و مرا به درمانگاه پاکستانی های مقیم ، برد و بعد از نیشتری و پانسمان مختصری ، خلاص و سبک به خانه آمدم و با نگاهی پراز تشکّر سرم را جمباندم.

 یکی دو روز بعد که در سایه ی دیوار حجره ئی که انبار اسباب روفت روب بود منتظر زایر شریف بودیم که بیاید و بعد به قصد «ناهار شفا» به حسینه ی اصفهانی ها برویم.آمد و قبل از هرچیز از کثیفی صحن گلایه ئی بچه گانه کردم. گفت ، «اول بریم به  شکایت شکم برسیم  ، بعدش خدمت شومام هسّیم»
 گنجشک حوصله بودم و گفت ،« دو سال پیشتِر ، یکی اِز روفته گرای حرِم ، دیده که زنی بِچِه شِ نشونده گوشه ی صحن ، تا  ــ گلاب به روتون ــ خرابی کُنِد. دعواش کردِه ست و شب آقا ئومدِه ست به خوابش که ، چرا هِمچی کردی ، مگه نیمدونی که هر شِب  ،شطِ فرات میات و همه ی حرَمو می شوره؟»پدرم صلوات فرستاد و همراهی ش کردم، اما «جز حیرتم نیفزود»
 

روزها وقتم را همراه پدرم یا به دیدار«تلّ زینب»(12) ویا به قهوه خانه ئی با صفا که متعلق به «نجف آبادی» خوش صحبتی بود ، نهاده بر کناره ی دجله می رفتیم ونان و کباب و ریحانی میخوردیم وبعد درهمان نهری شنا می کردیم که «سقّای کربلا»  جانش را فدای راه برادرحق طلب ش کرده بود.

با این که می دانست برگشتنا هم از کربلا بی زیارت نمی گذریم ، آخرین شب را تا صبح در حرم مانده بود . وقتی  آمد چشم هایش گواهِ گریه و زاری شبانه اش بود. صبحانه خورده و نخورده راهی بغداد شدیم.
البته نه به قصد آن جا، غایت مان «کاضمین» بود. اما تا برسیم ، بغدادی دیدم ، که هیچ شباهتی به بغداد «علی بابا و چهل دذد»ش نداشت. دیدار شهری به آن بزرگی نهاده بر دوسوی «دجله »ی پرآب و چندین پل که یکی شان به گفته ی دشتسونی ها «دو قاطه» بود، زیری مخصوص قطار و وروئی ماشینها. اولین بار بود که اتوبوس دو طبقه می دیدم ــ هنوز به تهران ما نرسیده بودند ــ ازآن همه دیدنی چنان به سرعت گذشتیم که گوئی شهر را «وبا»گرفته!
 به سوی مقصد بابا می رفتیم تا با یک نگاه به سلامِ دو گنبد و بارگاهِ بایستیم و«کاظمین» را زیارت کنیم.(با اینکه« امامین» نه دو قلوهستند و نه حتا برادرند ، بارگاه و «حرمین» شان ، همچون دو همزاد درکنار هم می درخشند.
شب جمعه ئی که زوار چسبیده به یکدیگر،  طواف می کردند نا گهان فریاد «نا مسلونا» ئی با لهجه ی غلیظ اصفهانی همه را جلب کرد.داد میزد که همه ی درائی ش رفته و از امامین گلایه داشت که :«چه طور شوما دو تا ،قربون تون برم ، نتونسّین حریف یه جیب بُرِناقابل بشین. یعنی شوما «باب الحوایج» شدین ، کو حاجیتِ دوذّا رو براووِرده کونین ؟ زبونِم لال ، خواب که نبودین! »
آنان که فارسی می دا نستند تشَر میزدند : «کُفر نگو» دیگری نهیب میزد و دلداری می داد ، «فضیحِت راه ننداز ، خودشون کمکت می کنن ، می زِنن پَسِ کلّه ی  زُواره شون که راتون بندازن!»
غریبه ها باور نمی کردند اما همشهری ها و مخصوصا همسفران کلاه به دست خرج اقامتی و سفری رو به راه  کردند.
دوسه روز بعد به «سامره» رفتیم.شهری که در روزگارانی دور ، اردوگاه و قلعه ی نظامی خلفاء بوده و لقب«عسکری» امام یازدهم ما از همین رو بوده است ،شاید.
پدرم هیچ فرصتی را از دست نمی داد گوئی به ماموریتی جنگی و فوری آمده. صبح بعد از نماز و صبحانه ی همیشه نیمه کاره راه می افتاد وهمراهش بودم . از اولین «چاه»ی که «حضرت» از ترس دشمنانش پناه می برده تا آخرین «غیبت»ش را به ترتیبی که آموخته بود و «کارِنیکو کردن از پُرکردن است» ، همه را زیارت می کردیم .درهمان احوال، هرچه پیشترمی رفتیم ، ازدهام «گدا»یان بیشتر می شد و ما چند در میان «صدقه»ئی میدادیم.
پدرم بعد از اجازه ی مرخصیِ ــ دست کم یک ساله ــ از حضرتش به سختی وزاری، خدا حافظی کرد وبه سوی خانه بر گشتیم  ، که می دانستم زود تر از یک ماه دیگر دست نمی دهد.
 

 

 

بر گشتنا روزی در حرم کاظمین ،خاله«خیری»م را با شوهرش  ــ که یک سر و گردن از باقی زوار بلند تر بود ــ دیدیم.چنان مرا در بغل می فشرد که به تنگی نفس افتاده بودم و ول کن هم نبود.از پدرم گله کرد که «چرا بی جواز ئومدین که یه وقت خدا نکرده ، بچه ت گرفتارِ شرطیای لا مسّب بشه؟!»

قرار شد فردا در کنار «سقا خونه ی دارالشفا» همدیگر را ببینیم تا با هم به دیدن «ایوان مدائن» برویم که پدرم آن را«آتیشگای گبرا»می دانست و نمی آمد.
 رفتیم و دیدیم وبرایم حیرت انگیز بود که پایتخت ایران در عراق چه می کند؟
خوشبختانه هنوز با  جناب «خاقانی» آشنا نشده بودم ، تا «ایوان مدائن را آئینه ی عبرت»بدانم.(13)
 

بعد از زیارت مفصل ، زوار را به  کاظمین  سپردیم و راه افتادیم.

از «حلّه» که می گذشتیم ، از عرضِ جاده ی کناره ی شط چندین لاک پشت بزرگ می گذشت که راننده به اجبار توقف کرد و ما حظِ بصربر دیم. چنان که هنوزم که هنوز است هرگز لاک پشت انی بدان بزرگی در واقیت ندیده ام.
 با یکا یک ائمّه دیدار مجدد کردیم و برای سلامتّ برگشت مان طلب کمک نمودیم.
به بصره  اوائل نیمه شب نزدیک می شدیم و از دور،مشعل های گاز سوز بلندش ، مرا در هوای دمکرده ی آبادان پیچ و تاب میداد که رسیدیم.
با این که از نیمه شب گذشته بود مارا در ایستگاه«بَس» پیاد ه کردند و عجبا که چند دقیقه بعد اتوبوسی آمد و فقط ما دو تن بودیم و دو کامله مرد که چند دقیقه بعد دانستیم از رانندگان اتوبوسند و به خانه ها شان میروند تا فردائی که در پیش است را با «روزی ، از نو»آغاز کنند.
 

   سفر دومم از طریق مرز زمینی شلمچه بود وظاهرا «عقل رِس» شده بودم ، که اگر عمری باقی بود می توانم«نایب ا لزیاره»ی شما هم باشم

.
 

*****************************

نظرات شما عزیزان:
نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



+ | نوشته شده توسط: رضاستار دشتی در: سه شنبه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات  :

 

 
منوي اصلي

ارشيو مطالب


بهمن 1391
موضوعات مطالب
-خاطرات
-اشعار
لينک دوستان
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

 
لينك هاي روزانه
- حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

الوقلیون

جستجو

     Search

طراح قالب
Template By: LoxBlog.Com